اِقلیمِ اِقلیما



روزهاست ننوشته ام ولی این بدان معنی نیست که نمی‌خوانمتان.

اما کجا بودم؟!


 اوایل مهر در یکی از اتاقهایم کمد نصب کردم و وسایلم را از انباری به کمدها منتقل کردم و همین یک هفته طول کشید.

 برای اتاقم قفسه ی کتاب سفارش دادم و طاقچه ی اتاق را تبدیل کردم به جایی برای کتابهایم و به آرزویی که همیشه داشتم ،یعنی یک اتاق با قفسه ای از کتاب و یک میز مطالعه و تختی زیر پنجره جامه ی عمل پوشانیدم:)


یک هفته ای هم به لطف خدا راهی سفر شدیم و چند روزی را مهمان امام رئوف بودیم و چه لحظات نابی که در صحن و سرای حضرتش رقم نخورد.


یکی دو روزی هم مهمان شمالی های عزیز بودیم⁦^_^⁩


گفته بودم که دلم میخواهد روضه ی امام حسین  علیه السلام در خانه ام بگیرم

شب اربعین به آرزویم رسیدم و سجده ی شکر بود که وسط مجلس بجا آوردم و از آن پس حس میکنم خانه ام حال و هوایش عوض شده است ،گویا آرامشش بیشتر شده است:)


خلاصه ماه شلوغی داشتم،آنقدر که فقط برای استراحت می آمدم و پستهایتان را می خواندم.

خواهرزاده ام گفت وبت را خزه پوشانده از بس که در سکوت فرو رفته

می خواستم برای تمام چیزهایی که نوشتم یک عالمه با ذوق و شوق بنویسم و از لحظات نابی که تجربه کردم بگویم ،برای همین مدام نوشتن را به تعویق می انداختم تا این که


تا این که فاطمه رفت و دیگر نوشتنم نمی آمد.

فاطمه زنی که حتی هنوز طعم مادر شدن را نچشیده بود ،در اوج جوانی در میان شعله های آتش سوخت و بعد از چند روز نتوانست جراحت ها را تاب بیاورد و خاموش شد.

هنوز چشم های سبز رنگش،صورت سفیدش و اندام استخوانی اش را در لباس عروسی به یاد دارم و حیف که امروز با همین جزییات زیر خروارها خاک خوابید

نمی دانم طاقت این را دارم که فردا در مراسمش شرکت کنم یا نه.

خدای من که چه دنیای غریبیست.

به راستی وقتی از ساعتی بعد هیچ خبر نداریم ،چگونه اینقدر به دنیا حریصیم:(


دیگه از اومدن و رفتن ها  نه خوشحال میشم و نه ناراحت

این رو وقتی فهمیدم که پسرک گلدون جهیزیه م رو شکست اما بدون این که اخم بیاد تو صورتم سطل آشغال رو گذاشتم جلوش و گفتم با احتیاط جمعشون کن تا من نماز بخونم.

این رو وقتی فهمیدم که دم عید باید سی ملیون دیه می دادیم واسه بی احتیاطیه یه نفر دیگه و اصلا هیچ حس ناراحتی یا غم یا حتی انزجار از اون طرف توی من به وجود نیومد.


یا وقتی  فهمیدم که چهارتایی یه انگشتر برای مادرم خریدیم و مامانم انگشترش رو گم کرد و من از شنیدنش هیچیم نشد و گفتم صدقه ی سرت که سالم رفتین مکه و برگشتین.


و الان فهمیدم که الهه زنگ زد و گفت یک  میلیون و پونصد ریختم به حسابت و اصلا هیچ احساس خوشحالی توی من به وجود نیومد.


ولی میدونید؟این اسمش بی تفاوتی و کِرِختی و بی احساسی نیست

این اسمش آرامشه.

اونقدر این دو سه سال گوشم رو از فایلهای استادهای مختلف پر کردم ،که واقعا یه چیزایی توی من ت خورده.

خدا رو شکر می کنم واسه این که گرچه گاهی تنبلی کردم ولی هیچوقت کامل مسیرم رو رها نکردم.

دارم فک می کنم اگه تنبلی نکرده بودم الان چه جور آدمی بودم.

باور کنید من فقط فایل گوش میکردم،حتی تمرین خاصی هم به طور مرتب انجام نمی دادم ولی تا میشد نمیذاشتم گوشم از حرفای خوب خالی بشه.

شنیدن خیلی مهمه.حتی بزرگان و عالمان هم از بقیه می خواستن براشون موعظه کنند.نیازی نداشتن به دونستن ولی نیاز داشتن به شنیدن.

از شنیدن چیزای خوب غافل نشیم ان شاء الله⁦


براش  سوال شده بود.

این که چطور همه توی مشهد با امام رضا (ع) حرف می زنند و همه هم می فهمند که امام به حرفهاشون گوش می کنه.

کسی نمی گه الان امام رضا (ع) سرش شلوغه و وقت نداره به حرفهای من گوش کنه

کسی نوبت نمی گیره با امام رضا (ع) حرف بزنه.

اصن چجوری امام رضا (ع) در یک لحظه با هزار نفر حرف میزنه؟!.


شب میشه.

خواب می بینه توی مشهده و جلوی هر زائر یه امام رضا نشسته:)

دیگه سوالای ذهنش تموم میشه:)


یه کلیپ دیدم از یه خانوم دهه شصتی که متولد شصت و چهار بودهفت تا بچه داشتیه تو راهی هم داشت.

تازه یه دوقلو هم براش نمونده بودن و از دست داده بودشون.

دروغ چرا،بهش حسودیم شدخیلی زیاد.

چه زندگی های بی ثمری داریم.یه بچه و دو بچه خیلی کمه

دلم برای خودم سوخت.منی که هنوز شرایطم جور نشده که بچه ی دوم بیارم


امشب از خدا دوتا بچه ی دیگه خواستم.

نمی دونم مصلحتش چیه ولی من وظیفه م خواستن از خدایی ِ که همه چی دست اونه.

ان شاء الله که مصلحتش توی همین خواسته ی من باشه

آمین:)


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزش‌ها و ترفندهای حوزه‌ی شبکه‌های اجتماعی مقالات به روز و مفید پرسش مهر رئیس جمهور وزن بسته بندی غذا، جعبه غذا و پک غذا در چاپ ماهنشان روغن خراطین جهت بزرگ کردن سینه کانال آموزش طراحی کارت ویزیت پروژه و آزمایش دستگاه آون - فروش آون لایسنس نود 32 - آپدیت نود 32 - سریال نود 32 ورژن 13